تحلیل روانشناختی سریال زخم کاری
ما دائما در حال زخم خوردن هستیم، زخم های سطحی تا زخم های عمیق و کاری…
از لحظه ای که سر از شکم مادرمون برآوردیم و محکم بهمان ضربه زدند و بی رحمانه از منبع وجودی مراقبمان جدایمان کردند…
از لحظه ای که با صدای داد و فریاد پدر بر سر مادر از خواب کودکانه مان پریدیم و همه تن و جانمان به وحشت افتاده بود… از گریه ها و ناله های درمانده وار مادر زیر آوار تحقیر پدر که هر دو را ضعیف و نالایق برای مراقبتمان دیدیم…از جایی زخم عمیق به تن و روانمون خورد که فکر کردیم جای امن و آرومی اومدیم و مراقبمون هستن اما یه روز صبح چشامون رو باز کردیم دیدیم مادری نیست و تنهامون گذاشته و تنها و بی کس شدی، عمیقااا تنها شدی جوری که نفس کشیدن برات سخت شده باشه… از جایی زخم خوردیم که به هر کسی پناه آوردیم که هوامونو داشته باشه به یه شکلی پسمون زد و بهمون آسیب زد… خواهری که با ابروهای در هم کشیده به پیشنهاد بازی کردنمان با تندی پسمان زد.. برادری که در نبود مراقبمان خشم و حقارتش را به بدترین شکل ممکن بر روی تنی نحیف و کودکانه آوار کرد …
معلمی که غم روی چهره مان را دید اما به روی خودش نیاورد و پای دفتر به صفمان کرد و سنگ دلانه با داد و کتکش تحقیرمان کرد…
همه این زخم ها وارد تنمون شد اما جاشون پاک نشد، دردشون رفت تا عمق وجودمون شد خشم و غمی که سالها باهامون مستاصل وار کشیده شد، جوری که آدما رو ترسناک میدیدیم، همه کسانی که میخواستم بهمون نزدیک شن ازشون ترس و دلهره داشتیم که نکنه مثل مادری که یک شبه ترکمون کرد تک و تنها دوباره رهامون کنه، به اکثر آدما شک داشتیم که نکنه بهمون آسیب بزنن، همین اندک جونی هم که برامون مونده بود توی روابط با ادمای مختلف با این امید که اندکی از درد و تنهاییمون رهایی پیدا کنیم با نزدیک شدن بیش از حدمون یا ترس از دست دادنشون کاری کردیم که اونا هم بهمون زخم بزنن…
مطلب خواندنی : 5 روش کنار اومدن با ترس از دست دادن عزیزان
هر چقدر که بزرگ تر شدیم درد این زخم ها تغییری نکرد فقط شکلشون تغییر کرد، اینقدر غم و درماندگی همه وجودمان را فرا گرفته بود که حتی نای دیدن خودمان را هم نداشتیم، خشمی که همه این سالها در درونمون حمل شده بود و دائما در حاله خفه شدن بود تبدیل به غم عمیقی شده بود، اما وقتی که بزرگ شدیم و مستقل شدیم هم اجازه ندادیم برای زخم هایمان مرهمی گذاشته شود و یا حتی نوازششان کنیم، همانگونه که بی رحمانه بهمان زخم زنده بودند به همان شکل شروع به زخم زدن و انتقام از این و آن گرفتیم… نفهمیدیم چطوری! نفهمیدیم چرا و به چه دلیل و با چه فکری! خشم همه وجودمان را پر کرده بود! اما مگر این خشم تمامی دارد؟ اصلا با این خشمی که همه وجودمان را تصاحب کرده چه کنیم؟ چگونه با تحقیرهایی که شدیم کنار بیاییم؟ چطور با آدمهایی که نادیده گرفتنمان با خشم درونمان کنار بیاییم؟ هر چه راهش باشد با زخم زدن، زخم های درونمان التیام نمی یابد،
برعکس خون ریزی آنها بیشتر میشود
اما کمتر نه… داستان داستان عشق و شفقت است. سالها به دنبال افرادی بودیم که زخم هایمان را التیام ببخشند اما غافل از اینکه اندک قدمی برای بهبود درمان برنداشتیم.
تقصیر خودمان هم نیست، یادمان نداده اند که برای خودمان مرهم باشیم، دیوانه وار در چشم های این و آن به دنبال همان عشق گمشده ای میگردیم که وقتی چشم هایمان را باز کردیم و جای خالی نگاه و عشقش را دیدیم.
زمان آن رسیده که جلوی چاقوی دوسر انداختن به زخمهای همیق و کهنه مان به دست خودمان بگیریم و برای همه زخم های کاری که بهمان وارد شد اشک بریزیم و سوگواری کنیم، برای عشق هایی که بهمان داده نشد اشک بریزیم و شمع روشن کنیم تا از دل این سوگ و جنازه زخمها عشق خالصی شکل بگیرد که بتوانیم خودمان را با همه این آسیب ها و زخم ها دوست بداریم و این دوست داشتن روزنه ای شود برای توقف زخم زدن هایمان به دیگری و کنار گذاشتن انتقام گذشتگان…
برای زخم های عمیق خودت مرهم باش…
پ.ن:سریال زخم کاری،دکتر آرش رستمی
در ادامه بخوانید:
دیدگاهتان را بنویسید